کنار تانکر بنزین در دل بمباران
سازمان بسیج اصناف کشور- از هفته دفاع مقدس که اول سال حماسی است، با کتاب «عباس دستطلا» شروع کردیم به شریک کردن شما در گنج جنگ 8 ساله. این کتاب، داستان زندگی حاج عباسعلی باقری، تعمیرکار جبهههاست که بر اساس خاطرات خود او در قالب داستانی نگاشته شده است. زاویه دید این داستان، اول شخص است؛ یعنی راوی آن، خود عباس دستطلاست. در این سلسله داستانها خاطرات این کتاب را با اندکی تصرف و تلخیص، تقدیمتان میکنیم.
آبان 58 است و عباس دستطلا اولین اعزامش به جبهه را تجربه میکند. میبرندشان کرمانشاه و از آنجا تقسیمشان میکنند. عباس دستطلا و سه نفر دیگر را میفرستند پادگان اسلامآباد. شرط ماندنشان در این پادگان، شده تعمیر یک جیپ که حالا بعد از تصادف، فقط یک نعش از آن مانده است.
ادامه ماجرا:
همین که وارد سوله تعمیرات و نگهداری میشویم جوانی فریاد میزند: حاج عباس! حاج عباس باقری شما هستید؟
به جوان نزدیک میشوم. ریزنقش و لاغراندام است. نفس نفس میزند: من رضا، راننده یدککش هستم. فرمانده دستور داده این آمبولانس را بیاورم تا تعمیرش کنی.
تا میآیم بگویم: باید یک ماشین دیگر را... حرفم را قطع میکند و میگوید: باید امروز بروم خط مقدم. کلی مجروح روی زمین مانده است.
زیر ماشین میخوابم. صدای جوان را میشنوم: اِه! حاجی! خاکی و گلی شدی که!
از همین زیر میگویم: فکر کردی ماشینها را سرپا درست میکنم؟
خوب به تمام قسمتهای ماشین نگاه میکنم و فریاد میزنم: عمو! شیلنگ ترمزت از وسط نصف شده!
میروم ابزاری که خریدهام را میآورم و دوباره میخزم زیر ماشین. تا شیلنگش را باز میکنم تیراندازی شروع میشود. تیرها را میبینم که به کنارههای ماشین میخورد. داد میزنم: فسقلی! عراقیها پادگان را گرفتند؟
سرش را خم میکند و میگوید: نه، از توی پادگان ما را میزنند. خودیها هستند.
خون با شتاب توی رگهایم میدود. عربده میکشم: خودیها غلط میکنند ما را بزنند!
نگهبان دم در از راه میرسد که: چرا بیرون سوله کار میکنید؟ چرا اجازه نگرفتید؟
اوضاع و احوالش آشفتهتر از آن است که بشود با او جر و بحث کرد. تا رضا نگهبانها را متقاعد کند میخزم زیر ماشین و شیلنگ را تعویض میکنم. شیلنگ پاره را تحویل رضا میدهم و به آمبولانس اشاره میکنم: این هم ماشین، صحیح و سالم تحویل شما.
به سوله که بر میگردیم باز هم از نبود ابزار شاکیام. فرمانده شهبازی زیرچشمی مرا زیر نظر دارد. با اصرارهایم بالاخره کوتاه میآید و در انبار را باز میکند. بالاخره پای من به این انبار باز میشود. فرز و گیره را بر میدارم و میآیم بیرون. سه تا ماشین دیگر از راه میرسد. با بچهها میافتیم به جان این سه تا ماشین.
آخ که این آهن عجب صدایی دارد! تق تق چکش را بع بع گوسفند میشنوم! اما نه، انگاری راستی راستی صدای گوسفند است. دیوار پادگان را دور میزنم؛ از دور یک گله گوسفند میبینم که به طرف پادگان میآید. چوپان با دیدن من میخواهد راهش را کج کند. فرمانده شهبازی با چند سرباز از راه میرسند و چوپان را محاصره میکنند. دور و برمان پر از گوسفندهای چاق و لاغر میشود. یکی از گوسفندها که خودش را بهزور زیر صندلی جیپ جا داده حالا نمیتواند بیاید بیرون. درش میآورم. دور پایش چیزی بسته شده. وسط گله میروم. گوسفندهای دیگری هم هستند که دور پایشان نوار سبز بسته شده است. چند سرباز بین گوسفندها راه میروند. انگار دنبال چیزی میگردند. به شهبازی میگویم: به نظرم چوپان کاربلدی است. دور پای بعضی از گوسفندها را بسته که گم نشوند. شهبازی میگوید: نشان بده! کدام گوسفندها؟
یکی از زبانبستهها را نشانش میدهم. شهبازی گُر میگیرد: این مرد چوپان نیست! جاسوس است! منافق است! این هم نشان نیست، یک درجه است که مسافت را نشان میدهد و اطلاعات را نگهداری میکند.
توی دلم بهشان احسنتی میگویم و میرویم سراغ جیپ. از شهبازی اجازه میگیرم و جیپ را از سوله بیرون میآوریم. یکدفعه هواپیماهای دشمن ظاهر میشوند. هرکس جایی پناه میگیرد. من هم توی جوی آب میخوابم. کمی آنطرفتر یک تانکر است. یکدفعه چشمانم تیز میشود. زیر تانکر با گچ نوشتهاند: بنزین!
این بار اشهدم را میخوانم. میخواهم سینهخیز از تانکر دور شوم که: آخ!... یک تکه شیشه رانم را پاره میکند و رگههای رنگ قرمز در آب جوب جاری میشود.
هواپیماها بمبهایشان را میریزند و گورشان را گم میکنند.
از جوی آب بیرون میآیم. حاج حسن را میبینم. همدیگر را برانداز میکنیم. از ظاهرمان خندهمان میگیرد. تانکر بنزین را نشانش میدهم: ما دو تا کنار تانکر بنزین خوابیده بودیم. فکر کن!
خنده از روی لبش محو میشود. عقب عقب میرود. انگار احساس میکند هنوز هم خطر دارد تهدیدش میکند.
افزودن دیدگاه جدید