وقتی آسمان غرمبه، پیک مرگ شد
سازمان بسیج اصناف کشور- هفته دفاع مقدس، تازه اول سال حماسی است و باید از اینجا شروع کنیم به شریک کردن دیگران در گنج جنگ 8 ساله. کتاب عباس دستطلا بهانه خوبی است برای این کار. این کتاب، داستان زندگی حاج عباسعلی باقری، تعمیرکار جبهههاست که بر اساس خاطرات خود او در قالب داستانی نگاشته شده است. زاویه دید این داستان، اول شخص است؛ یعنی راوی آن، خود عباس دستطلاست. در این سلسله داستانها بر آنیم تا خاطرات این کتاب را با اندکی تصرف و تلخیص تقدیمتان کنیم.
امروز بخش دیگری از خاطرات عباس دستطلا را میخوانید:
دفتر یادداشتم را در میآورم و توی صفحه اولش مینویسم: اولین اعزام به جبهه 59/8/18.
صدای مهیبی میآید؛ مثل آسمان غرمبه. انگاری اتوبوس هم یک تکان شدیدی میخورد. دفتر و خودکار از دستم میافتد. لرزم میگیرد. با اینکه همین چهل روز پیش صدام تهران را بمباران کرد و صابون این صداها را به تنم مالیدهام ولی حس میکنم دارم اولین ترس از انفجار را تجربه میکنم. مرگ روبهرویم ایستاده و صدایم میکند:
- های! عباسعلی!... عباس فابریک!... عباس!... عباس دستطلا!
سرم را بین دستهایم میگیرم. میخواهم فریاد بزنم که صدایی میگوید:
- نترسید! رعد و برق است.
خودم را جمع و جور میکنم. خدا را شکر میکنم که این انفجار مال ابرها بود.
میرسیم مقصد. شب شده. اتوبوس گوشه میدان کرمانشاه توقف میکند. همه وارد مدرسهای میشویم که کلاسهای درسش شده خوابگاه مسافران جبهه. زیر نور فانوس به هر کداممان دو پتو و یک بالش ابری میدهند. حسابی خستهام ولی از خواب خبری نیست. با خودم فکر میکنم حالا که آمدهام باید خودی نشان بدهم. ناسلامتی به ما میگویند عباسعلی گلگیرساز.
صدای بلندی میآید؛ صدای تیردرکردن است؛ مثل ضدهواییهای تهران که برای هواپیماهای صدام میزدند. کمی بعد هم گروومپ! یکی توی تاریکی میگوید:
- یا اباالفضل! زدند.
پشتبندش مدرسه میلرزند. سرم را از زیر پتو بیرون میآورم و با عصبانیت به داوود بقال میگویم:
- این که بمب خدا نبود؟!
حاج داوود میگوید:
- بخواب حاجی! نه، نبود. بمب صدام است.
خواب که میآید سراغم، افکارم پراکنده میشوند؛ درست مثل پراکنده شدن ابرها بعد از یک بارش شدید.
افزودن دیدگاه جدید