بسیجیهای داشمشتی
سازمان بسیج اصناف کشور- هفته دفاع مقدس، تازه اول سال حماسی است و باید از اینجا شروع کنیم به شریک کردن دیگران در گنج جنگ 8 ساله. کتاب «عباس دستطلا» بهانه خوبی است برای این کار. این کتاب، داستان زندگی حاج عباسعلی باقری، تعمیرکار جبهههاست که بر اساس خاطرات خود او در قالب داستانی نگاشته شده است. زاویه دید این داستان، اول شخص است؛ یعنی راوی آن، خود عباس دستطلاست. در این سلسله داستانها بر آنیم تا خاطرات این کتاب را با اندکی تصرف و تلخیص، تقدیمتان کنیم.
آبان 58 است و عباس دستطلا اولین اعزامش به جبهه را تجربه میکند. رفتهاند کرمانشاه و شب در مدرسهای نزدیک میدان این شهر خوابیدهاند.
اما ادامه داستان:
انگار به دقیقه هم نمیکشد که بیدارمان میکنند. نماز که میخوانیم، صبحانه خورده- نخورده دوباره سوار ماشینهای گلمالیشده، میرویم یک پادگان نظامی بیرون شهر. زودی میرسیم. فرمانده گردان میآید و سه تا سه تا تقسیممان میکند. دست آخر، چهار نفر میمانیم: من، حاج حسن غلامی، حاج مصطفی اشتهاردی و خلیل رادیاتساز. یکی از افسرها میگوید: خوب! شما چهار نفر هم بروید سمت اسلامآباد. آنجا جنگ دستخوش دارد!
حاج داوود بقال و گروهش را میفرستند بیستون و چند تایی را هم میفرستند سرپلذهاب. حاج حسن میگوید: فقط سرپلذهابیها به جبهه میروند؛ ما شدهایم چک برگشتی!
با ماشینهای گلمالیشده میرویم پادگان اسلامآباد. همین که وارد پادگان میشویم چشمم به جمال یکی از رفقای قدیمی روشن میشود. صادق جاسب است که در جبهه دارد روی جرثقیل عرق میریزد. تا میآیم کمی درباره کار جبهه ازش پرسوجو کنم صدایش میزنند. عین فنر بر میگردد و میرود. در حالی که دور میشود میگوید: هروقت کار داشتی رودربایستی نکنی!
برایش دست تکان میدهم: قول شرف میدهم که مزاحمت بشوم.
بین رزمندهها چشم میچرخانم. جوانی قد بلند و ورزیده توجهام را جلب میکند. راه رفتنش به داشمشتیها میماند. به دلم مینشیند. نزدیکش میشوم و میگویم: سام علیک! اسم شما چیه؟ بچه کجایی؟
با آن تیپ داشمشتیاش جوابی که میدهد برایم عجیب است: سلام علیکم! بسیجیام. بچه تهران.
این بار میپرسم: تهران خودش یک پا کشور است. کجای تهران؟ خراسان؟ دروازه قزوین؟ نظامآباد؟ مولوی؟ جوادیه؟ کجا؟
صاف زل میزند توی چشمانم و میگوید: تیردوقلو!
از شغلش که میپرسم، میفهمم مکانیک است. این یعنی قرار است بیشتر با هم آشنا بشویم.
انتهای پیام/
افزودن دیدگاه جدید