وقت نداشتم به شهادت فکر کنم
سازمان بسیج اصناف کشور- هفته دفاع مقدس، تازه اول سال حماسی است و باید از اینجا شروع کنیم به شریک کردن دیگران در گنج جنگ 8 ساله. کتاب عباس دستطلا بهانه خوبی است برای این کار. این کتاب، داستان زندگی حاج عباسعلی باقری، تعمیرکار جبهههاست که بر اساس خاطرات خود او در قالب داستانی به قلم محبوبه معراجیپور نگاشته شده است. زاویه دید این داستان، اول شخص است؛ یعنی راوی این داستان، خود عباس دستطلاست.
در ابتدای این کتاب آمده است: وقتی از او میپرسی آیا به فکر شهادت هم بودهای؟ پاسخی غریب میشنوی: آنقدر کار زیاد بود که من اصلاً وقت نداشتم به شهادت فکر کنم!
شما را به برشی از خاطرات عباس دستطلا مهمان میکنیم:
به حاج داوود بقال میگویم: حالا بعد آن همه کار، برای خودم اوستا شدهم. از صبح تا شب و از شب تا صبح توی این چاردیواری چکش زدم تا چراغش روشن و درش به روی مردم باز باشد؛ رانندهها ماشینهایشان را بیاورند و من درست کنم. تو بگو! میشود به این زندگی پشت کرد و رفت جنگ؟ آن هم با این هیکل ورزیده؟!
جا میخورد: حاجی جان! قربان هیکل ورزیدهت! دشمن به خاک ما تجاوز کرده. همین دیروز فرودگاه را زدند. به خرمشهر حمله کردند. اگر فردا بیایند، ناموسی... .
حرفش را میبرم: غلط کردهاند بیهمهچیزها. قلم پایشان را میشکنیم.
میگوید: خب، الآن وقت شکستن قلم پایشان رسیده. هستی؟ بسم الله، یا علی!
صدایم نرم میشود: تو که میدانی من اجباری نرفتهم تا بلد باشم چه کار کنم.
آه بلندی میکشد و میگوید: حاج عباسعلی! بخواهی نخواهی رفتنی شدهای.
قرص میگویم: من کاری بلد نیستم! خلاص!
کم نمیآورد. میگوید: همین کاری که اینجا میکنی، میرویم جبهه با هم انجام میدهیم. تو اینجا یک ماشین درب و داغان را مثل روز اولش راه میاندازی، خب، توی منطقه هم همین کارها را دست بگیر.
انتهای پیام/
افزودن دیدگاه جدید