فرمانده ماشینها
سازمان بسیج اصناف کشور- هفته دفاع مقدس، تازه اول سال حماسی است و باید از اینجا شروع کنیم به شریک کردن دیگران در گنج جنگ 8 ساله. کتاب «عباس دستطلا» بهانه خوبی است برای این کار. این کتاب، داستان زندگی حاج عباسعلی باقری، تعمیرکار جبهههاست که بر اساس خاطرات خود او در قالب داستانی نگاشته شده است. زاویه دید این داستان، اول شخص است؛ یعنی راوی آن، خود عباس دستطلاست. در این سلسله داستانها بر آنیم تا خاطرات این کتاب را با اندکی تصرف و تلخیص، تقدیمتان کنیم.
آبان 58 است و عباس دستطلا اولین اعزامش به جبهه را تجربه میکند. میبرندشان کرمانشاه و از آنجا تقسیمشان میکنند. عباس دستطلا و سه نفر دیگر را میفرستند پادگان اسلامآباد.
حالا ادامه داستان:
سراغ بیست نفر از کارگران ایران ناسیونال میروم. صدای تقهزدنهایشان هر لحظه بلندتر میشود. به یکی از آنها که حدوداً سیساله به نظر میآید و انگار خوشروتر از بقیه است نزدیک میشوم. بالای سرش خم میشوم و از فرمانده شهبازی میپرسم. جوان برایم از اخلاق تند اما دل ساده و مهربان فرماندهاش میگوید. اگر همینطور باشد که این میگوید، فرمانده شهبازی باید به کار و زمان بها بدهد. همین برای ما بس است تا دماغمان نسوزد.
جوان اشارهای میکند و میگوید: آنجاست! خودش دارد میآید.
بر میگردم پیش رفقا. چهار نفری به فرمانده پادگان نزدیک میشویم. روبهرویمان میایستد. تا اینجای کار، قیافهاش که باحال است. خیلی خشک برخورد میکند. سر به زیر سلام میدهم. میگوید: سلام علیکم! چه کسی شما را فرستاده اینجا؟
میگویم: از تهران، اتحادیه گلگیرسازها ما را فرستادهاند. مسئولش توی خاوران حاجآقا نیکآیین است.
کامل رو به خودم میایستد: میخواهید چه کار کنید؟
میگویم: آمدهایم کار کنیم. صافکار و گلگیرساز نمیخواهید، جاروکشی میکنیم!
یک نگاه خشک و سنگین به سراپایم میاندازد: ما جاروکش نمیخواهیم حاجی! اینجا رزمنده، تفنگ به دست ایلیاتی، آدم دوره دیده نظامی...
حرفش را قطع میکنم: حالا ما آمدهایم دیگر! قاطی همین رزمندهها. جنگ فقط مال ارتش نیست که کوچک و بزرگ و پیر و جوان و درجه بشناسد. ما که شنیده بودیم توی جبهه به همه جور آدمی نیاز هست.
از ما چهار نفر میخواهد دنبالش راه بیفتیم. میبردمان توی یک سوله که پر از ماشینهای چپ و چوله و درب و داغان است. دست میگیرد طرف یک جیپ مچاله: این اهدایی مردم مشهد است. البته نو فرستاده بودند. داشته میآمده سمت جبهه که توی راه متأسفانه تصادف میکند و تبدیل میشود به این آهنپاره که مشاهده میکنید. اگر عرضه دارید یا علی! آستین بالا بزنید و سرپایش کنید.
توی دلم میگویم: آقای فرمانده! اگر تو فرمانده آدمها هستی، ما هم برای خودمان یک پا فرماندهایم؛ فرمانده ماشینها.
حالا نوبت من است که به نمایندگی از رفقا نطق کنم:
ببین برادر! ما عمرمان را ته گاراژهای خیابان خاوران با دود و روغن سوخته، سیاه کردهایم. خلاصهاش کنم؛ کار کوچکی از ما خواستی ولی انجامش میدهیم تا بگوییم بهمان بر نخورده. شما نمیدانی لقب من چیست! به من میگویند عباس گلگیرساز دستطلا؛ بنز خاوران! نه بنز خاور ها! بنز خاوران! پسفردا یکی را بفرست تحویلش بگیرد.
فرمانده شهبازی با اعتراض میگوید: چه میگویی حضرت آقا!؟ بچههای ایران ناسیونال نتوانستند درستش کنند. اگر بتوانید دهروزه هم تحویل بدهید مردانگیتان پیش ما ثابت شده. آنوقت هرچه دلتان خواست میتوانید اینجا بمانید.
افزودن دیدگاه جدید